وقتی خورشید طلوع می کند
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بی‌تابم، که دلم می‌خواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
جمعه 10 خرداد 1392برچسب:, :: 14:50 :: نويسنده : یک دوست

دوستان وبلاگ جدید من که مطالب همین وبلاگ توش هست افتتاح شد.

http://1300014000.blogfa.com/ ؛آدرس وبلاگ

جمعه 30 فروردين 1392برچسب:, :: 10:41 :: نويسنده : یک دوست

بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.
صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست هاش

هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد.
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد.

همیشه کودکی باد را صدا می کرد.
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد.
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم.
و ابرها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.

سهراب سپهری
 

جمعه 30 فروردين 1392برچسب:, :: 10:16 :: نويسنده : یک دوست

 

ـ مامان! یه سوال بپرسم؟

 

زن کتابچه سفید را بست. آن را روی میز گذاشت : بپرس عزیزم .

 

- مامان خدا زرده ؟!!

 

زن سر جلو برد: چطور؟!

 

- آخه امروز نسرین سر کلاس می گفت خدا زرده !

 

- خوب تو بهش چی گفتی؟

 

- خوب، من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده !!!

 

مکثی کرد: مامان، خدا سفیده؟ مگه نه؟

 

زن، چشم بست و سعی کرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم کند. اما، هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد...

 

 چشم باز کرد و گفت: نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیده؟

 

دخترک چشم روی هم گذاشت. دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم، یه نقطه سفید پیدا میشه...

 

زن به چشمان بی فروغ  و نابینای دخترک نگاه کرد و دوباره چشم بر هم نهاد و بی اختیار قطره ای اشک از گوشه چشمانش ...

 

جمعه 30 فروردين 1392برچسب:, :: 10:8 :: نويسنده : یک دوست

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

 


گفتم : چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

 


گفت: . . .

 


گفتم: یعنی چی؟

 


گفت: دارم میمیرم

 


گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

 


گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد

 


گفتم: خدا کریمه، انشاءالله که بهت سلامتی میده

 


با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟

 


فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گولش زد. گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟


گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم. کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم ؟

 


خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم ،اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد . با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه!

 


سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم ، ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم . مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم.

 


الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز وخوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن رو قبول میکنه؟

 


گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزن

 


آرام آرام خدا حافظی کرد و داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

 


گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

 


یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

 


گفت: بیمار نیستم!

 


هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

 


گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!

 

خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...

 

جمعه 30 فروردين 1392برچسب:, :: 10:2 :: نويسنده : یک دوست

روزى، مردى خواب عجیبى دید! دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهاى آنها نگاه مى‌کند. هنگام ورود، دسته بزرگى از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایى را که توسط پیک‌ها از زمین مى‌رسند، باز مى‌کنند و داخل جعبه مى‌گذارند.

مرد از فرشته‌ها پرسید: شما چه‌کار مى‌کنید؟ فرشته در حالى که داشت نامه‌اى را باز مى‌کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و درخواست‌هاى مردم را، تحویل مى‌گیریم.

مرد کمى جلوتر رفت، باز تعدادى از فرشتگان را دید که کاغذهایى را داخل پاکت مى‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایى به زمین مى‌فرستند.

مرد پرسید: شماها چه‌کار مى‌کنید؟ یکى از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است؛ ما الطاف و رحمت‌هاى خداوند را براى بندگان به زمین مى‌فرستیم.

مرد کمى جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است!

مرد باتعجب پرسید: شما چرا بیکارید؟! فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمى که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولى فقط عده بسیار کمى جواب مى‌دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه مى‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند :

«خدایاشکر»

پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:, :: 8:52 :: نويسنده : یک دوست

موشی از شکاف دیواری کشاورز و همسرش را دید که بسته ای را باز کردند . یعنی :چه غذایی داخلش بود؟؟"

وقتی فهمید که محتوای جعبه چیزی نیست مگر تله موش،ترس وجودش را فرا گرفت . به سمت حیاط مزرعه که می رفت داد زد:تله موش تو خونه است.

او از این طریق می خواست به همه اخطار بدهد. مرغک قد قد کرد و پنجه ای به زمین کشید بعد سرش را بلند کرد و گفت:آقا موشه! بیچاره این تویی که باید نگران باشی ، این ماجرا هیچ ربطی به من ندارد من که توی تله نمی افتم.

موش رو به خوک کرد و گفت: تله موش تو خونه است.

خوک از سر همدردی گفت:واقعا متاسفم آقای موش اما من کاری به جز دعا از دستم بر نمیاد .مطمئن باشید که در دعا شما را فراموش نمی کنم.

موش سراغ گاو رفت و او در پاسخ گفت :عجبآقا موشه یک تله موش!!!! به نظرت خطری من را تهدید می کند احمق جان؟؟؟

موش سرافکنده و غمگین به خانه برگشت تا یکه و تنها با تله موش کشاورز روبه رو شود.

همان شب صدایی در خانه به گوش رسید . مثل صدای تله موشی که طعمه در آن افتاده باشد. همسر کشاورز با عجله بیرون دوید تا ببیبند چه چیزی  به تله افتاده است.

اتاق تاریک بود و او ندید چه چیزی به تله افتاده است  از قضا یک مار سمی دمش به تله گیر کرده بود . مار همسر کشاورز را گزید. کشاورز بی درنگ او را به بیمارستان رساند.

وقتی به خانه برگشت همسرش هنوز تب داشت . خوب ، همه می داند دوای تب سوپ جوجه تازه است.

از این رو کشاورز چاقویش را برداشت و به حیاط رفت تا اصلی ترین ماده سوپ را تهیه کند. بیماری همسرش بهبود نیافت به همین دلیل دوستان و آشنایان مدام به عیادت او می آمدند .

کشاورز برای تهیه غذای آنها خوک را هم کشت.

همسر کشاورز در گذشت  . افراد بسیاری در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند . کشاورز برای تهیه غذای آنها گاو را هم سر برید.

 

 

 

دفعه بعدی که شنیدی کسی مشکل داره و فکر کردی به تو مربوط نمیشه به یاد داشته باش وقتی چیزی ظعیف ترین ما را تهدید می کند همه ما در خطریم.

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:, :: 20:11 :: نويسنده : یک دوست

دعایت می‌کنم، عاشق شوی روزی
بفهمی زندگی، بی‌عشق نازیباست
دعایت می‌کنم، با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی
به لبخندی، تبسم را به لب‌های عزیزی، هدیه فرمایی
بیابی، کهکشانی را درون آسمان تیره شب‌ها
بخوانی نغمه‌ای با مهر
دعایت می‌کنم، در آسمان سینه‌ات
خورشید مهری، رخ بتاباند
دعایت می‌کنم‌، روزی زلال قطره اشکی
بیابد راه چشمت را
سلامی از لبان بسته‌ات، جاری شود با مهر
دعایت می‌کنم، یک شب تو راه خانه خود، گم کنی
با دل بکوبی، کوبه مهمانسرای خالق خود را
دعایت می‌کنم، روزی بفهمی با خدا
تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن
فاصله داری
و هنگامی که ابری‌، آسمان را با زمین، پیوند خواهد داد
مپوشانی تنت را، از نوازش‌های بارانی
دعایت می‌کنم
روزی بفهمی، گرچه دوری از خدا
اما خدایت با تو نزدیک است
دعایت می‌کنم، روزی دلت بی‌کینه باشد، بی‌حسد
با عشق
بدانی جای او در سینه‌های پاک ما پیداست
شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا
بخوانی خالق خود را
اذان صبحگاهی، سینه‌ات را پر کند از نور
ببوسی سجده‌گاه خالق خود را
دعایت می‌کنم، روزی خودت را گم کنی
پیدا شوی در او
دو دست خالی‌ات را پر کنی از حاجت و
با او بگویی:
بی‌تو این معنای بودن، سخت بی‌معناست
دعایت می‌کنم روزی
نسیمی، خوشه اندیشه‌ات را
گرد و خاک غم، بروباند
کلام گرم محبوبی
تو را عاشق کند بر نور
دعایت می‌کنم وقتی به دریا می‌رسی
با موج‌های آبی دریا، به رقص آیی
و از جنگل، تو درس سبزی و رویش، بیاموزی
بسان قاصدک‌ها، با پیامی، نور امیدی بتابانی
لباس مهربانی بر تن عریان مسکینان، بپوشانی
به کام پرعطش، یک جرعه آبی، بنوشانی
دعایت می‌کنم روزی بفهمی،
در میان هستی بی‌انتها، باید تو می‌بودی
بیابی جای خود را، در میان نقشه دنیا
برایت آرزو دارم
که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو
اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را، به یاد آرد
دعایت می‌کنم عاشق شوی روزی
بگیرد آن زبانت
دست و پایت گم شود
رخساره‌ات گلگون شود
آهسته زیر لب بگویی، آمدم
به هنگام سلام گرم محبوبت
و هنگامی که می‌پرسد ز تو، نام و نشانت را
ندانی کیستی
معشوق عاشق؟
عاشق معشوق؟
آری، بگویی هیچ‌کس
دعایت می‌کنم روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی

تو هم ای خوب من روزی دعام کن............

چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 16:6 :: نويسنده : یک دوست

 کم کم قدم هایش را استوار تر می کند.پا ها ی زمستان روی شانه های طبیعت سنگینی می کند. برف ها آب

شده اند شبنم آرام آرام  رخت خواب سبز رنگش را رها می کند و به اشتیاق آسمان روانه می شود.

 رد پای صورتی و سفیدش لا به لای  لبخند های درختان پیدا می شود.

خورشید از پنجره ی آسمان رویش جوانه ها را نگاه می کند.

باران  چشم انتظار آمدن کسی است.

سبزه سبز می شود، سنبل جانی دوباره می گیرد ،آدم ها ............

آری بهار است .بهار است که میایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد.

 

چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 16:3 :: نويسنده : یک دوست

یک شرکت موفق در زمینه تولید محصولات آرایشی، طی یک اعلان عمومی در یک شهر بزرگ از مردم درخواست کرد تا نامه ای مختصر درباره زیباترین زنی که می شناسند، همراه با عکس آن زن برای آنها بفرستند... در عرض چند هفته، هزاران نامه به شرکت ارسال شد!

 

در بین همه نامه های دریافتی، نامه یک پسر جوان توجه کارکنان را جلب کرد و فورا آن را به دست رئیس شرکت رساندند. آن پسر در نامه اش نوشته بود خانواده آنها از هم پاشیده شده و در محله ای فقیرنشین زندگی می کنند. با تصحیح برخی از کلمات، خلاصه نامه او به شرح زیر است:

 

" زن زیبایی یک خیابان پایین تر از ما زندگی می کند. من هر روز او را ملاقات می کنم. او به من این احساس را می دهد که من مهم ترین پسر دنیا هستم. ما با هم شطرنج بازی می کنیم و او به مشکلات من توجه دارد. او مرا درک می کند و وقتی او را ترک می کنم، همیشه با صدای بلند می گوید که به وجود من افتخار می کند. "

 

آن پسر نامه ا ش را با این مطلب خاتمه داده بود: " این عکس نشان می دهد که او زیباترین زن دنیاست. امیدوارم همسری به این زیبایی داشته باشم. "

 

رئیس شرکت در حالی که تحت تأثیر این نامه قرار گرفته بود، خواست که عکس این زن را ببیند. منشی عکس زنی متبسم و بدون دندان را به دست او داد که سنی از او گذشته بود. موهای خاکستریش را دم اسبی کرده و چین و چروک های صورتش در خطوط چین و چروک های چشمانش محو شده بود.


رئیس شرکت با تبسم گفت: " ما نمی توانیم از این خانم برای تبلیغ استفاده کنیم. او به دنیا نشان می دهد که محصولات ما لزوما ارتباطی با زیبایی ندارند! "

برگرفته از کتاب : من منم!!

چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 15:34 :: نويسنده : یک دوست

وقتی خودم را از بالای ساختمان پرتاب کردم....

در طبقه ی دهم  زن و شوهری به ظاهر مهربان را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند!

در طبقه ی نهم ((پیتر)) قوی جثه و پر زور را دیدم که گریه می کرد.

در طبقه ی هشتم ((می ))گریه می کرد،چون نامزدش ترکش کرده بود.

در طبقه ی هفتم ((دن)) را دیدم که داروی ضد افسردگی هر روزه اش را می خورد !!

در طبقه ی ششم ((هنگ)) بیکار را دیدم که هنوز هم  روزی هفت روزنامه می خرد تا بلکه کاری پیدا کند!

در طبقه ی پنجم((وانگ )) به ظاهر ثروتمند را دیدم که در خلوت حساب بدهکاری هایش را می رسید.

در طبقه ی چهارم ((رز)) را دیدم که باز با همسرش کتک کاری کرده بود!!!!

در طبقه ی سوم پیرمردی را دیدم که چشم به راه است تا شاید کسی به دیدنش بیاید.

در طبقه ی دوم ((لی لی )) را دیدم که به عکس شوهرش که از 3 ماه قبل مفقود شده بود زل زده است.

قبل از پریدن فکر می کردم از همه بیچاره ترم. اما حالا می دانم که هر کسی گرفتاری ها و نگرانی های خودش را دارد. بعد از دیدن همه فهمیدم که مضعم آن قدر ها هم بد نبوده است!

حالا به کسانی که همین حالا دارند مرا نگاه می کنند فکر می کنم.آنها بعد از دیدن من با خودشان فکر می کنند وضعشان آنقدر ها هم بد نیست!!!!!!!

چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, :: 19:57 :: نويسنده : یک دوست

هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن  فضانورد به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی روبه رو شد.

آن ها دریافتند که خودکار های موجود در فضا بدون جاذبه کار نمی کند.

در واقع جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد. برای حل این مشکل آن ها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردند.

تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید ، 12 ملیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه کار می کرد.زیر آب می نوشت و روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و از دمای  صفر تا 300 دجه ی سانتی گراد کار می کرد.

........اما روس ها راه حل ساده تری داشتند آن ها از مداد استفاده کردند.!!!!!!!!!!!!!!

نکته ی اخلاقی: مشکلات ساده و پیش افتاده ی زندگی را  بزرگ و عظیم نکنیم و به زبان ساده تر لقمه را دور دهان خود نچرخانید.

هر روز در اطراف ما هزاران سیب از درخت می افتد اما آنچه وجود ندارد دیدگاه نیوتونی است.((استراتوژی اثر بخش.))

چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, :: 19:55 :: نويسنده : یک دوست

پيرمردي تنها در سرزمین سوتا زندگي مي کرد .

او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند

اما اين کار خيلي سختي بود .

تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود .

پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :

پسر عزيزم

من حال خوشي ندارم

چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم .

من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم

چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.

من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام.

اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد.

من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي .

دوستدار تو پدر

پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد :

"پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . "

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده شدند

و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .

پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند ؟

پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار

اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم .

نتيجه اخلاقي :

هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد

اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کاري بگيريد مي توانيد آن را انجام بدهيد .

منبع:داستان های روزانه

یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 15:23 :: نويسنده : یک دوست

مردی مذهبی بود که ایمان راسخی به خدا داشت. او هر روز  دعا و نیایش می کرد و معتقد بود اگر جایی مشکلی بروز کند خدا او را از مهلکه نجات می دهد.

یکی از روز ها بارندگی شد. روستای مرد را سیل گرفت و همه شتابان پا به فرار گذاشتند. چند نفری سوار بر اتوموبیل از کنار خانه ی او می گذشتند. به او اصرار کردند که سوار اتوموبیل شود و جانش را نجات دهد.

اما مرد جواب داد:خداوند مرا نجات می دهد.

بارندگی ادمه یافت و آب طبقه ی اول ساختمان را فرا گرفت. مرد مجبور شد به طبقه ی دوم برود تا غرق نشود. قایقی از راه رسید. چند نفر در آن نشسته بودند. به مرد اصرار کردند که با آنها برود و جانش را نجات بدهد.

بار دیگر مرد جواب داد که:خیلی متشکرم. خداوند مرا نجات می دهد.

دیری نگذشت که مجبور شد برای نجات از سیل به پشت بام برود . هیلکوپتری رسید. خلبان فریاد کنان گفت:از لطفت متشکرم اما خدا من را نجات می دهد.

چند دقیقه بعد آب بالا تر آمد و مرد را غرق کرد. روز قیامت مرد به بهشت رفت. در بهشت خداوند او را دید.

خدا گفت:قرار نبود این جا باشی!اجلت فرا نرسیده بود . این جا چه می کنی؟

مرد به خدا گفت:هر چه منتظر ماندم که مرا نجات بدهی این کار را نکردی . من به تو ایمان داشتم. فکر کردم نجاتم می دهی اما ندادی، متظرت بودم ولی نیامدی چه اتفاقی افتاده بود؟؟؟

خداوند جواب داد:برایت یک اتوموبیل یک قایق و یک هیلکوپتر فرستادم. دیگر چه می خواستی؟؟؟؟؟!!

                                         بیدلی در همه احوال خدا با او بود

                                         او نمی دید و از دور خدایا می کرد

منبع:((کتاب مشکلات را شکلات کنید))

جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 11:11 :: نويسنده : یک دوست

کشیشی از پسر بچه ای پرسید: می دانی تو را که آفریده؟

پسرک لحظه ای به فکر فرو رفت,سپس رو به بالا به صورت کشیش نگریست و گفت:البته که می دانم خدا بخشی از مرا آفریده است!!

کشیش پرسید:منظورت از بخشی از مرا چیست؟

پسرک پاسخ داد: خداوند مرا کوچولو آفرید. بقیه ام را خودم رشد کردم.!!!!!!!!!!

نکته:انسان 2 خالق دارد: خداوند و خودش

خداوند خالق بالقوه ی آدمی است اما این انسان است که باید استعداد ها و توانایی ها و جنبه ها و واقعیت های و جودش را به مرحله ی با الفعل در آورد و خلق نماید.

جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 10:53 :: نويسنده : یک دوست

الف:اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزو

ب:بخشش برای تجلی روح و صیقل جسم

پ: پویایی برای رسیدن به خروش حیات

ت:تدبیر برای دیدن افق فردا ها

ث:ثبات برای ایستادن در برابر باز دارنده ها

ج:جسارت برای ادامه ی زیستن

چ:چاره اندیشی برای یافتن راهی در گرداب اشتباه

ح:حق شناسی برای تزکیه نفس

خ:خویشتن داری در برابر تهمت ها و ناسزا ها

د:دور اندیشی برای تحول زندگی

ذ:ذکر گویی برای اخلاص عمل

ر:رضایتمندی برای احساس شعف

ز:زیرکی برای مغتنم شمردن دم ها

ژ:ژرف  بینی برای شکافتن علت ها

س:سخاوت برای گشایش در کار ها

ش:شایستگی برای لبریز شدن در اوج

ص: صداقت داشتن

ض:ضرر را تحمل کردن

ط:طهارت و پاک بودن نیت در راهی که قدم برداشته اید.

ظ:ظلم نکردن و مظلوم نبودن

ع:عمل به دانسته ها

غ:غیرت نسبت به اهداف

ف:فکر بزرگ در سر داشتن

ق:قدر شناسی نسبت به همه

ک :کمال گرایی

گ:گذشت

ل:لزوم ایمان به قدرت لایزال

م:مشکلات را شکلات دیدن

و:وابسته پنداشتن موفقیت خود فقط به 2 نفر:خدا و خودمان

ه: هدف دقیق و مناسب داشتن

ی:یافتن راه درست برای رسیدن به هدف

وینستون چرچیل می گوید: موفقیت یعنی رفتن از شکستی به شکست دیگر بدون از دست دادن ذوق و شوق

 

جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 10:41 :: نويسنده : یک دوست

3 کارورز شیطان در دوزخ قرار بود که به همراه استاد خود جهت کارورزی و کسب تجربه عملی به روی زمین بیایند.

استاد دوره کار آموزی از آنها سوال می کند که برای فریب و اغفال مردم از چه فنونی استفاده خواهند کرد؟

شیطانک اولی می گوید:من فکر می کنم از شیوه ی کلاسیک استفاده خواهم کرد,به این معنی که به مردم خواهم گفت:خدایی در کار نیست پس گناه را به تند باد بسپارید و از زندگی لذت ببرید.

شیطانک دومی گفت: من فکر می کنم که به مردم خواهم گفت:جهنمی در کار نیست. پس گناه را به تند باد بسپارید و از زندگی لذت ببرید.

شیطانک سومی گفت:من فکر می کنم از شیوه ی عوامانه تری استفاده خواهم کرد.من به مردم خواهم گفت که جای عجله و شتاب نیست فرصت برای توبه و آنچه مایلید به دست آورید زیاد است پس گناه را به تند باد بسپارید و از زندگی لذت ببریرد.

نکته:سوال مهم:شما اخیرا به کدامین شیطانک گوش سپرده اید؟ انجام چه کاری را در زندگی به تعویق انداخته اید.؟ قدر فرصت های امروزتان را بدانید و به یاد داشته باشید امروز همان فرداییست که دیروز منتظرش بودید.

سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, :: 16:17 :: نويسنده : یک دوست

مرد جوان:ببخشید آقا میشه بگید ساعت چنده؟

پیر مرد:معلومه که نه.

مرد جوان:چرا آقا؟؟....مگه چی ازتون کم میشه اگه ساعت رو به من بگین.؟؟

پیر مرد:یه چیزایی کم میشه و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم تموم میشه.

مرد جوان: ولی آقا میشه به من بگین چه جوری؟؟

پیر مرد:ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر می کنی و شاید فردا دوباره از من ساعت رو بپرسی،نه؟

مرد جوان :خب آره امکان داره...

پیر مرد:امکانش هست که ما 2 تا 3 بار یا بیشتر هم همدیگر رو ملاقات کنیم و تو از من اسم و آدرسم رو بپرسی.

مرد جوان:خب ..آره این هم امکان داره.

پیر مرد:یه روزی شاید بیای خونه ی ما و بگی از این اطراف رد می شدم ،گفتم یه سری به شما بزنم و من هم بهت تعارف کنم بیای داخل تا با هم چای بخوریم و ادبی که به جا آوردم باعث بشه تو دوباره بیای دیدن من و در اون زمانه که می گی به به !!چه چای خوش طعمی !و بپرسی که کی اون رو درست کرده؟؟؟

مرد جوان: آره ممکنه.

پیر مرد:بعدش من به تو می گم که دخترم چای رو درست کرده و در اون زمان هست که باید دخترم رو به تو معرفی کنم و تو هم از دختر من خوشت بیاد.



ادامه مطلب ...
یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 16:17 :: نويسنده : یک دوست

در هر عمل ناشی از ترس ،نطفه شکست نهفته است.

آنچه آدمی می حوید ،جست و جوی آدمی است:تلفن در پی بل بود.

وقتی چشم امیدتان به خدا باشد هیچ چیز آن قدر عجیب نیست که اتفاق نیافتد.

در چشم کسانی که پرواز را باور ندارند هر چه بیش تر اوج بگیری کوچک تر خواهی شد.

هر چه که خدا به ما عطا می کند نعمت است و هر چیزی که از ما می گیرد حکمت است.

خدا همان است که من می خواهم کاش من هم همان بودم که او می خواست.

 همیشه فکر می کردم چون گرفتاریم به خدا نمی رسید،ولی بعد ها فهمیدم چون به خدا نمیرسیم گرفتاریم.

زمانی که خدا مشکل را حل می کند تو به او ایمان داری، زمانی که مشکل تو را حل نمی کند این خداوند است که به تو ایمان دارد.

می دانی قشنگی زندگی در چیست؟تو بی خبر باشی و یکی دیگر پیش خدا برایت دعا کند.

جایی که راه نیست خدا راه می گشاید.

یادمان باشد ، ایمان ما باید فرمان اتوموبیلمان باشد نه زاپاس چرخ ماشین.!!

کسی که در جست و جوی خداست قبلا آن را یافته است.

یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:37 :: نويسنده : یک دوست

جانی کوچولو به همراه پدر و مادر و خواهرش سالی،برای دیدن مادربزرگ به مزرعه رفتند.مادربزرگ یک تیر کمان به جانی داد که با آن بازی کند.موقع بازی جانی اشتباها تیری به اردک دست آموز مادربزرگ زد که به سرش خورد و او را کشت.جانی ترسید و لاشه ی حیوان را پشت هیزم ها پنهان کرد. وقتی سرش را بلند کرد ،فهمید که خواهرش همه چیز را فهمیده است ،اما به روی خودش نیاورده.

مادربزرگ به سالی گفت:"در شستن ظرف ها کمکم می کنی؟"ولی سالی گفت :"مامان بزرگ جانی به من گفته که می خواهد در کار های آشپز خانه به شما کمک کند"و زیر لب به جانی گفت:اردک یادت هست؟؟ جانی ظرف ها را شست.

بعد از ظهر آن روز پدر بزرگ گفت که می خواهدبچه ها را به ماهی گیری ببرد ،ولی مادر بزرگ گفت:متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم.سالی لبخندی زد و گفت:نگران نباشید چون جانی به من گفته است که می خواهد کمک کند.و زیر لب به جانی گفت:اردک یادت هست؟؟؟

آن روز سالی به ماهی گیری رفت و جانی در تهیه ی شام به مادربزرگ کمک کرد.چند روز به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کار های خودش،کار های سالی را هم انجام بدهد. تا این که نتوانست تحمل کند و رفت پیش مادریزرگ و همه چیز را اعتراف کرد.

مادریزرگ لبخندی زد و او را در آغوش گرفت و گفت: عزیز دلم  می دانم چه شده است. من آن وقت پشت پنجره بودم و همه چیز را دیدم .چون خیلی دوستت دارم همان موقع بخشیدمت. فقط می خواستم ببینم تا کی می خواهی اجازه بدهی به خاطر یک اشتباه سالی تو را به خدمت خود بگیرد!

گذشته ی شما هر چه که باشد هر کاری که کرده باشید ، هر کاری که شیطان دایم آن را به رختان بکشد(دروغ ، تقلب ، ترس ،عادت های بد ، تلخی ، نفرت و ....) باید بدانید که خدا پشت پنجره ایستاده است و همه چیزرا می بیند همه ی زندگیتان را  همه ی کار هایتان را . او می خواهد شما بدانید که دوستتان دارد . فقط می خواهد ببیند تا چه موقع  به شیطان اجازه می دهید به خاطر آن کار ها شما را به خدمت خود بگیرد.!!

همیشه به خاطر داشته باشید: خدا پشت پنجره ایستاده است.

یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:22 :: نويسنده : یک دوست

یکی از اشراف زادگان انگلیسی بعد از مرگ در قصر بزرگش تعدادی نقاشی های گران قیمت به یادگار گذاشت.

عموم مردم می تونستند گه گاهی بیایند و از آن نقاشی ها دیدن کنند. روزی عده ای آمدند و همان طور که نقاشی ها

را نگاه می کردند، آن ها را تحسین می کردند. خانم مسنی در بین آن گروه بود که حتی یک کلمه هم حرف نزد،اما به

تمام نقاشی ها نزدیک می شد و با دقت آن ها را بررسی می کرد.بعد از دیدن تمام نقاشی ها ، شخصی از آن خانم

پرسید:"نظر شما در رابطه با این تابلو ها چیست؟"

خانم مسن با اشتیاق جواب داد:"عالی بود من حتی ذره ای گرد و غبار روی آنها ندیدم."

گاهی ما زیبایی ها ی زندگی را به خاطر این که در جست و جوی عیب های آن هستیم از دست می دهیم.

یادمان باشد:زندگی هنر یافتن روزنه در تاریکی است.

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد
پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 75
تعداد نظرات : 27
تعداد آنلاین : 1

دریافت کد پیغام خوش آمدگویی