وقتی خورشید طلوع می کند در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بیتابم، که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه. درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید اگر دوست داشتین نظر بدین خوش حال میشم .ممنون برای تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات یادتون نره آخرین مطالب
نويسندگان شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 17:23 :: نويسنده : یک دوست
مو وسام سال ها باهم دوست بودند،سام در بستر مرگ افتاد و مو به عیادتش رفت. - سام می دونی که در طول زندگی، منو تو بیس بال رو خیلی دوست داشتیم. یه لطفی در حق من می کنی رفیق؟ وقتی رفتی بهشت به من بگو اون جا هم بیس بال بازی می کنند؟ - مو من وتو سالیان طولانی دوستان خوبی برای هم بودیم، این درخواست تو رو حتما انجام می دم. سام در گذشت.....چندین شب است که از مرگ او می گذرد. مو خوابیده است صدایی به گوش می رسد که گویی او را خطاب می کند!مو ناگهان بلند می شود: -کیه؟ - منم سام!! یعنی چی ؟ سام مرده! - دارم بهت می گم من سام هستم. ....تویی؟ کجایی؟ - من تو بهشتم،اومدم بهت بگم که دو تا خبر برات دارم!یکی خوب یکی بد! - اول خبر خوبه رو بگو. - خبر خوب اینه که تو بهشت هم بیس بال هست. - جدی می گی؟؟پس عالیه !حالا خبر بد چیه؟؟ - تو سه شنبه توی تیم هستی!!!!!!!! نکته ی اخلاقی:یک ضرب المثل تگزاسی می گوید:همه می خواهند به بهشت برسند اما هیچ کس حاضر نیست بمیرد. این بدین معنی است که هر کس برای رسیدن به خواسته ها و اهدافش باید هزینه ی آن را بپردازد و در این راستا سختی ها و ناملایمات زیادی را تحمل کند. چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:, :: 18:46 :: نويسنده : یک دوست
مردی در بیابان در حال گذر بود از آسمان ندا آمد که:"هر چه بخواهی به تو داده می شود." مرد فرصت را غنیمت شمردو گفت: می خواهم کوه رو به رویم تبدیل به طلا شود. کوه با لا فاصله تبدیل به طلا شد. دوباره ندا آمد که: دومین و آخرین خواسته ات را بگو. مرد هیجان زده گفت:"کور شود هر آن که از خدا چیز های کوچک بخواهد."" مرد مسافر بالا فاصله کور شد. نکته ی اخلاقی:خدا بزرگ است ،از خداوند چیز های عظیم طلب کنید. چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:, :: 18:33 :: نويسنده : یک دوست
4 دانشجو که به خودان اعتماد کامل داشتند، یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهری دیگر به خوش گذرانی پرداختند،اما وقتی به شهر خود بازگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه ،امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنا براین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آن ها به استاد گفتند:ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرویمان پنچر شد و از آن جایی که زاپاس نداشتیم،مدت زمان طولانی صرف شد تا کسی را پیدا کنیم و از او کمک بگیریم. به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم. استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد امتحان بدهند. 4 دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آن ها را به 4 اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک یک ورقه ی امتحانی داد. و از ایشان خواست که شروع کنند. آن ها به اولین مساله نگاه کردندکه 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند سپس ورقه را برگرداندند تا به سوالی که 95 نمره داشت پاسخ دهند.سوال این بود (کدام لاستیک پنچر شده بود؟؟؟) نتیجه گیری اخلاقی: صداقت ،تنها امتحانی است که در آن نمی توان تقلب کرد. جمعه 6 بهمن 1391برچسب:, :: 10:41 :: نويسنده : یک دوست
یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست اروپایی است منبع:داستان های روزانه سه شنبه 3 بهمن 1391برچسب:, :: 20:4 :: نويسنده : یک دوست
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 19:14 :: نويسنده : یک دوست
بلیط لطفا!!! سه مهندس و سه حسابدار برای شرکت در یک کنفرانس با قطار به سفر می روند. در ایستگاه، حسابدارها می بینند که آن سه مهندس، فقط یک بلیت می خرند. یکی از حسابدارها می پرسد: «چگونه شما سه نفر می خواهید با یک بلیت مسافرت کنید؟» یکی از مهندس ها پاسخ می دهد: «ببین و تماشا کن!» همگی سوار قطار می شوند. حسابدارها در صندلی خودشان می نشینند، اما هر سه مهندس در یکی از دستشویی ها می چپند و درب را پشت سرشان می بندند. اندکی پس از حرکت قطار، رئیس قطار در حال جمع آوری بلیت ها پیدایش می شود. او درب دستشویی را می زند و می گوید: «بلیت، لطفا.» درب فقط اندکی باز می شود و یک دست که بلیت را نگاه داشته از شکاف در خارج می شود. رئیس قطار بلیت را می گیرد و می رود. حسابدارها این اتفاق را می بینند و قبول می کنند که ایده خیلی زیرکانه ای است. به همین خاطر بعد از کنفرانس، حسابدارها تصمیم می گیرند که در مسیر برگشت از کار مهندس ها تقلید کنند و پول خود را صرفه جویی نمایند. آن ها وقتی به ایستگاه می رسند، فقط یک بلیت برای مسیر بازگشت می خرند. اما در کمال تعجب می بینند که مهندس ها اصلا بلیتی نمی خرند. یکی از حسابدارهای بهت زده می گوید: «چگونه می خواهید بدون بلیت مسافرت کنید؟» یکی از مهندس ها پاسخ می دهد: «ببین و تماشا کن!» وقتی سوار قطار می شوند، سه حسابدار در یکی از دستشویی ها و سه مهندس در یکی دیگر از دستشویی های همان نزدیکی می چپند. قطار حرکت می کند. اندکی بعد یکی از مهندس ها از دستشویی خارج می شود و به سمت دستشویی ای که حسابدارها در آن پنهان شده بودند می رود. درب را می زند و می گوید: «بلیت لطفا.» یک کنسرت ساحلی به دلیل عدم موفقیت در جلب استقبال مردم در آستانه ی ور شکستگی بود,خصوصا که در مطبوعات محلی هم هیچ گونه اظهار نظری راجع به آن نشده بود. تماشاگران در اولین اجرا به سرعت کتهش یافتند. با تمام این ها,تنها یک مرد کوچک اندام بود که هر شب برای تماشای کنسرت می آمد و حتی یک شب را هم از دست نداد. هر چند حضور او برای نمایش دل گرم کننده بود اما نمی توانست آن کنسرت را از سقوط مالی نجات دهد. در آخرین شب پس از اجرای برنامه مدیر کنسرت از پشت پرده به روی صحنه آمد و گفت:((خانم ها و آقایان!قبل از این که این جا را ترک کند می خواستم از یک دوست که در ردیف جلو نشسته به خاطر حمایت ارزشمندو بی دریغش تشکر کنم او حتی یک نمایش را هم از دست نداده است!)) مرد ریز نقش برخاست و با لکنت زبان تشکر کرد و گفت: این نهایت شکست نفسی شما را می رساند اما موضوع این است که این جا تنها جایی است که همسرم حتی به فکرش هم نمی رسد دنبالم بگردد!!!) خدا را شکر که انگیزه ی ما در خدمت به دیگران از دیدگان مردم پوشیده است. منبع:کتاب ((مثل زرافه باش,یک سر و گردن از بقیه بالاتر)) جمعه 29 دی 1391برچسب:, :: 8:4 :: نويسنده : یک دوست
قبل از آن که آدرست را عوض کنی تفکرت را عوض کن. زندگی را باید با تعداد لبخند هایتان اندازه بگیریر، نه با تعداد قطره های اشکتان. هر کاری را به بهترین شیوه انجام دهید و بعد چتر اغماض را بالای سرتان بگیرید تا باران انتقاد روی سر و گردن شما نریزد. لحظه ای فکر کنید:"اگر این دست و آن دست ها را متوقف کنید چه قدر می توانید جلو بروید. برندگان امروز بازندگان دیروز اند. نامم را پدرم انتخاب کرد ! نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم! دیگر بس است راهم را خودم انتخاب خواهم کرد! دکتر علی شریعتی هر که از سرنوشت دیگران پند نگیرد،دیگران از سرنوشتش پند خواهند گرفت. بزرگمهر به گونه ای آرزو کنید که گویی برای همیشه زندگی خواهید کرد و به گونه ای زندگی کنید که گویی همین فردا خواهید مرد. جمیز دین به خاطر داشته باشید شما در مقطعی زندگی می کنید که یک روز آن را روزگار خوش گذشته می نامید. ما چه قدر دیر متوجه می شویم که زندگی و حیات یعنی همان دقایق و ساعت هایی که با شتاب زدگی و بی رحمی انتظار گذشتن آن را داشتیم.دیل کارنگی در این دنیا هیچ اتفاقی اتفاقی اتفاق نمی افتد. بازنده ها وقتی شکست می خورند کنار می کشند و برنده ها تا زمان پیروزی شکست می خورند. رابرت کیوساکی
سلام . اگه در نوشتن متن ادبی مهارت دارید متن های قشنگ و جذاب و داستان های خودتون رو اگر کوتاه هستن در نظرات و اگر نه اگردوست داشتین عضو بشین و بنویسید . ممنون جمعه 29 دی 1391برچسب:, :: 7:38 :: نويسنده : یک دوست
یک روز کارمند اداره ی پست به نامه هایی که آدرسی نامعلوم داشت ، رسیدگی می کرد. متوجه نامه ای شد که روی آن با خطی لرزان نوشته بود:نامه ای به خدا با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کند و بخواند در نامه این طور نوشته شده بود: خدای عزیزم بیوه زنی 50 ساله هستم که زندگی ام با مستمری بسیار نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود زد. این تمام پولی بود که تا پایان ماه بایستی خرج می کردم. یکشنبه ی هفته ی دیگر عید است و من 2 نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول نمی توانم چیزی بخرم. هیچ کس را هم ندارم که از او پول قرض بگیرم. ای خدای مهربان تو تنها امید من هستی به من کمک کن. کارمند اداره ی پست تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه ی آن ها جیب خود را جست و جو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند . سر انجام 96 دلار جمع شدکه آن را در پاکتی گذاشتند و به بیوه زن فرستادند.همه ی کارمندان از این توانسته بودند کار خیری انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از ماجرا گذشت. تا این که نامه ی دیگری از آن بیوه زن به اداره ی پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا همه ی کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کنند و بخوانند. مضمون نامه چنین بود: خدای عزیزم چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم.با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کنم و روز خوبی را با هم بگذرانیم.من به آن ها گفتم چه هدیه ی خوبی برایم فرستادی، البته 4 دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره ی پست آن را برداشته اند! روزی پیر مردی اعلام کرد که ثروتش را بین دوستانش تقسیم خواهد کرد به شرطی که بر دوستی آن ها واقف شود. سال ها می گذرد و پیر مرد در میان زمستان پر از برف و کولاک دار فانی را وداع می گوید. آخرین خواسته ی پیر مرد ان بود که او را در ساعت چهار صبح به خاک بسپارند. درست است که عده ی زیادی لاف دوستی با او را زده بودند اما فقط سه مرد و یک زن در ساعت چهار صبح برای مراسم تدفین او حاضر شدند. موقعی که وصیتنامه ی پیر مرد قرائت شد ، معلوم می گردد پیر مرد وصیت کرده بود ثروتش را به طور مساوی میان کسانی تقسیم کنند که در مراسم تدفین او شرکت خواهند داشت. نکته ی اخلاقی:اول برادریت را ثابت کن ، بعد ادعای ارث و میراث کن.
پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 19:15 :: نويسنده : یک دوست
دانشجویی که سال آخر دانشکده اش را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه ی اول گرفت. او در پروژه ی خود از 50 نفر خواسته بود تا داد خواستی مبنی بر کنترل سخت یا حذف ماده ی شیمیایی "دی هیروژن مونوکسید"توسط دولت را امضا کنند او برای این در خواست خود دلایل زیر را عنوان کرده بود: 1 ـ مقدار زیاد آن باعث تعریق و استفراغ می شود. 2 ـ عنصر اصلی باران اسیدی است. 3 ـ وقتی به حالت گاز در آید بسیار سوزاننده است. 4 ـ حتی روی ترمز اتو موبیل هم اثر منفی می گذارد. 5 ـ باعث فرسایش اجسام می شود. 6 ـ حتی در تو مور های مغز ی هم یافت می شود. از 50 نفر 43 نفر داد خواست را امضا کردند. 6 نفر اصلا علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست ماده ی شیمیایی "دی هیدروژن مونو کسید" در واقع همان آب است!!! عنوان پروژه ی دانشجوی فوق ((ما چه قدر زود باور هستیم )) بود!! به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانی از روان پزشک پرسیدم:((شما چه طور می فهمید که یک بیمار روانی به بستری شدن در بیمارستان نیاز دارد؟)) روان پزشک گفت:ما وان حمام را پر آب می کنیم و یک قاشق چای خوری، یک فنجان و یک سطل جلوی بیمار می گذاریم و از او می خواهیم وان را خالی کند. من گفتم: آهان !فهمیدم،آدم عادی باید سطل را بردارد چون بزرگتر است. روان پزشک گفت:نه ،آدم عادی در پوش ته وان را برمی دارد . شما می خواهید تختتان کنار پنجره باشد؟؟؟ سوال اول - جنگ صد ساله چند سال طول کشید؟ الف:116سال ب:100 سال ج:92 سال د:150 سال سوال دوم -کلاه های پاناما در چه کشوری تولید می شود؟ الف:برزیل ب:پاناما ج:شیلی د:اکوادر سوال سوم -روس ها در چه ماهی انقلاب اکتبر را جشن می گیرن؟ الف:ژانویه ب: اکتبر ج:سپتامر د:نوامبر سوال چهارم -اسم جرج ششم چه بود؟ الف:ادر ب:مانوئل ج:آلبرت د:جرج سوال پنجم -نام جزایر قناری در اقیانوس اطلس از کدام حیوان گرفته شده؟ الف:قناری ب:توله سگ ج:کانگارو د:موش جواب ها: 1ـجنگ 100 ساله 116 سال طول کشید(1453 -1337 میلادی) 2 ـکلاه پاناما در کشور اکوادر تولید می شود. 3 ـ انقلاب اکتبر در ماه نوامبر جشن گرفته می شود 4 ـ اسم جرج ششم آلبرت بوده که بعد از رسیدن به پادشاهی به جرج تغیر نام یافت 5 ـ اسم جزایر قناری از کلمه ی لاتین insuiaria canariaبه معنی توله سگ گرفته شده. نتیجه گیری اخلاقی : این معما در این قسمت آورده شد تا اهمیت ژرف اندیشی و گذارا از سطح اندیشی و عدم فریب توسط ظواهر آشکار می شود. حقایق آن طور که در ظاهر دیده می شود نیستند....
خدایا وقتی به طبیعت با عظمتت می نگرمدر میابم که دستان گرمت را می توان لابه لای برگ سبز درختان احساس کنم. ای خالق مهربانم وقتی زنجیره ی صورتی و سفید گل ها که آسمان را به زمین گره زده است می بینم تو را در کنارم احساس می کنم. هر روز با چشمانم می بینم که در وقت ،غروب با قلمی نارنجی وزرد و قرمز دامن آسمان را رنگ می زنی. پاییز را با چشمانم می دیدم که از ملاقات طبیعت برمیگردد،در آن هنگام پرده ی سکوت آسمان با شکستن بغض های خداحافظی پاییز پاره پاره شد. آفریننده ی حکیم من عظمت و شکوهت را روی آب دیدم بر روی طبیعت بر روی قانون گیاه. هر گاه باد خبر رویش شقایقی را به ارمغان می آورد تو را در خنده ی طبیعت دیدم. فهمیدم وقتی جیر جیرک لالایی در گوش درخت می خواندتو در قافیه ی آواز جیر جیرکی. تو را در گریه های ابر،پشت اشک های شب،در لبخند آفتاب، در پرواز برگی خسته،در زوزه های باد و در اراده ی باران هستی. حضورت را وقتی احساس کردم که هم سفر قاصدک شدم .
سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, :: 20:32 :: نويسنده : یک دوست
باد را به توفان می سپارم بهار را به دستان زمستان می سپارم صدف را به دریا می سپارم آب را به صداقت می سپارم دوستی را به دوستم می سپارم نور را به خورشید می سپارم لالایی جیر جیر ها را به درختی می سپارم که سایه اش پتوی گرم شب بو هاست سنگ را به صخره می سپارم آفتاب را به برگ های خشک پاییزی که مثل فرشی زیر پایت تکان می خورد می سپارم شقایق را به می سپارم به نسیمی که بالین ابر های آسمانی است غصه ها را به باران می سپارم گریه هایم را به لبخند می سپارم کوه را می سپارم به پارچه ی آبی لباس رودخانه ای که در کنارش در انتظار پرنده ای تشنه می نشیند. قلبم را به شادی می سپارم تو را می سپارمت به خدا.... او که همه چیز را ،همه کس را می سپارد به من و تو و....
چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 15:11 :: نويسنده : یک دوست
در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.
سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 22:25 :: نويسنده : یک دوست
توی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن . منبع: داستان های روزانه
دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 15:46 :: نويسنده : یک دوست
توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد كه خيلي مغرور ولي عاقل بود منبع: داستان های روزانه یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 16:7 :: نويسنده : یک دوست
چون مارا به دنیا می آورند و بالافاصله با لبخند می پذیرند. چون شیشه ی شیر را قبل از این که توی حلق ما بریزندپشت دستشان می ریزند. چون وقتی توی اتاق خرابکاری می کنیم زیاد با ما بد اخلاقی نمی کنند و آبروی ما را نمی برند. چون وقتی تب می کنیم آن ها هم عرق می ریزند. چون وقتی توی مهمانی خجالت می کشیم و توی گوششان می گوییم: سیب می خواهم. با صدای بلند می گویند: بی زحمت یک سیب به این بچه بدهید . و مارا عصبانی می کنند. چون وقتی تازه ساعت 11 شب یادمان می افتد که فلان کار را باید فردا به مدرسه تحویل دهیم"، بعد از یک تشر خودشان هم پا به پای ما زحمت می کشندتا همان نصف شب کارمان تمام شود. چون وسط سریال های ملو درام گریه می کنند. چون وقتی غذا می پزنددر قابلمه را که باز می کنی می خواهی هر چه زود تر غذا را با قابلمه قورت بدهی. چون وقتی مریض می شوند و از ما می خواهند بک لیوان آب برایشان بیاوریم جوری تشکر می کنند که احساس می کنیم قهرمان بزرگی هستیم!!! چون.... چون.... چون مادرند!!!!
پيوندها
|
|||
![]() |