وقتی خورشید طلوع می کند
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بی‌تابم، که دلم می‌خواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 17:23 :: نويسنده : یک دوست

مو وسام سال ها باهم دوست بودند،سام در بستر مرگ افتاد و مو به عیادتش رفت.

- سام می دونی که در طول زندگی، منو تو بیس بال رو خیلی دوست داشتیم. یه لطفی در حق من می کنی رفیق؟ وقتی رفتی بهشت به من بگو اون جا هم بیس بال بازی می کنند؟

- مو من وتو سالیان طولانی دوستان خوبی برای هم بودیم، این درخواست تو رو حتما انجام می دم.

سام در گذشت.....چندین شب است که از مرگ او می گذرد. مو خوابیده است صدایی به گوش می رسد که گویی او را خطاب می کند!مو ناگهان بلند می شود:

-کیه؟

- منم سام!!

یعنی چی ؟ سام مرده!

- دارم بهت می گم من سام هستم.

....تویی؟ کجایی؟

- من تو بهشتم،اومدم بهت بگم که  دو تا خبر برات دارم!یکی خوب یکی بد!

- اول خبر خوبه رو بگو.

- خبر خوب اینه که تو بهشت هم بیس بال هست.

- جدی می گی؟؟پس عالیه !حالا خبر بد چیه؟؟

 - تو سه شنبه توی تیم هستی!!!!!!!!

نکته ی اخلاقی:یک ضرب المثل تگزاسی می گوید:همه می خواهند به بهشت برسند اما هیچ کس حاضر نیست بمیرد. این بدین معنی است که هر کس برای رسیدن به خواسته ها و اهدافش باید هزینه ی آن را بپردازد و در این راستا سختی ها و ناملایمات زیادی را تحمل کند.

چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:, :: 18:46 :: نويسنده : یک دوست

مردی در بیابان در حال گذر بود از آسمان ندا آمد که:"هر چه بخواهی به تو داده می شود."

مرد فرصت را غنیمت شمردو گفت: می خواهم کوه رو به رویم تبدیل به طلا شود.

کوه با لا فاصله تبدیل به طلا شد.

دوباره ندا آمد که: دومین و آخرین خواسته ات را بگو.

مرد هیجان زده گفت:"کور شود هر آن که از خدا چیز های کوچک بخواهد.""

مرد مسافر بالا فاصله کور شد.

نکته ی اخلاقی:خدا بزرگ است ،از خداوند چیز های عظیم طلب کنید.

چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:, :: 18:33 :: نويسنده : یک دوست

4 دانشجو که به خودان اعتماد کامل داشتند، یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود

 در شهری دیگر به خوش گذرانی پرداختند،اما وقتی به شهر خود بازگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان

اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه ،امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنا براین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کند

 و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.

آن ها به استاد گفتند:ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرویمان پنچر شد و از آن جایی که زاپاس نداشتیم،مدت زمان طولانی صرف شد تا کسی را پیدا کنیم و از او کمک بگیریم. به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.

استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد امتحان بدهند.

4 دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آن ها را به 4 اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک یک ورقه ی امتحانی داد.

و از ایشان خواست که شروع کنند. آن ها به اولین مساله نگاه کردندکه 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود

و به راحتی به آن پاسخ دادند سپس ورقه را برگرداندند تا به سوالی که 95 نمره داشت پاسخ دهند.سوال این بود

(کدام لاستیک پنچر شده بود؟؟؟)

نتیجه گیری اخلاقی: صداقت ،تنها امتحانی است که در آن نمی توان تقلب کرد.

جمعه 6 بهمن 1391برچسب:, :: 10:41 :: نويسنده : یک دوست

یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است

سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند

سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته

و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد

وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل آفریقا (با توجه …به قیافه‌اش)، آنجا نشسته

و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند.

اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.

او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد.

در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.

جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.

دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.

به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند

و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را.

همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است

مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.

آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد.

و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند،

و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است.

منبع:داستان های روزانه

سه شنبه 3 بهمن 1391برچسب:, :: 20:4 :: نويسنده : یک دوست

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:

می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید

اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان

من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد

اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه

گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.

خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد

تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود

کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد

و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟

اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت:

فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.

کودک سرش را برگرداند و پرسید:

شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟

فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .

کودک با نگرانی ادامه داد:

اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.

خداوند لبخند زد و گفت:

فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت

گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.

کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.

او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:

خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..

خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:

نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...

*** مـادر***

صدا کنی.

شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 19:14 :: نويسنده : یک دوست

 

بلیط لطفا!!!

سه مهندس و سه حسابدار برای شرکت در یک کنفرانس با قطار به سفر می روند. در ایستگاه، حسابدارها می بینند که آن سه مهندس، فقط یک بلیت می خرند. یکی از حسابدارها می پرسد: «چگونه شما سه نفر می خواهید با یک بلیت مسافرت کنید؟» یکی از مهندس ها پاسخ می دهد: «ببین و تماشا کن!» همگی سوار قطار می شوند. حسابدارها در صندلی خودشان می نشینند، اما هر سه مهندس در یکی از دستشویی ها می چپند و درب را پشت سرشان می بندند. اندکی پس از حرکت قطار، رئیس قطار در حال جمع آوری بلیت ها پیدایش می شود. او درب دستشویی را می زند و می گوید: «بلیت، لطفا.» درب فقط اندکی باز می شود و یک دست که بلیت را نگاه داشته از شکاف در خارج می شود. رئیس قطار بلیت را می گیرد و می رود. حسابدارها این اتفاق را می بینند و قبول می کنند که ایده خیلی زیرکانه ای است. به همین خاطر بعد از کنفرانس، حسابدارها تصمیم می گیرند که در مسیر برگشت از کار مهندس ها تقلید کنند و پول خود را صرفه جویی نمایند. آن ها وقتی به ایستگاه می رسند، فقط یک بلیت برای مسیر بازگشت می خرند. اما در کمال تعجب می بینند که مهندس ها اصلا بلیتی نمی خرند. یکی از حسابدارهای بهت زده می گوید: «چگونه می خواهید بدون بلیت مسافرت کنید؟» یکی از مهندس ها پاسخ می دهد: «ببین و تماشا کن!» وقتی سوار قطار می شوند، سه حسابدار در یکی از دستشویی ها و سه مهندس در یکی دیگر از دستشویی های همان نزدیکی می چپند. قطار حرکت می کند. اندکی بعد یکی از مهندس ها از دستشویی خارج می شود و به سمت دستشویی ای که حسابدارها در آن پنهان شده بودند می رود. درب را می زند و می گوید: «بلیت لطفا.»

جمعه 29 دی 1391برچسب:, :: 11:55 :: نويسنده : یک دوست

یک کنسرت ساحلی به دلیل عدم موفقیت در جلب استقبال مردم در آستانه ی ور شکستگی بود,خصوصا که در مطبوعات محلی هم هیچ گونه اظهار نظری راجع به آن نشده بود.

تماشاگران در اولین اجرا به سرعت کتهش یافتند. با تمام این ها,تنها یک مرد کوچک اندام بود که هر شب برای تماشای کنسرت می آمد و حتی یک شب را هم از دست نداد. هر چند حضور او برای نمایش  دل گرم کننده بود اما نمی توانست آن کنسرت را از سقوط مالی نجات دهد.

در آخرین شب پس از اجرای برنامه مدیر کنسرت از پشت پرده به روی صحنه آمد و گفت:((خانم ها و آقایان!قبل از این که این جا را ترک کند می خواستم از یک دوست که در ردیف جلو نشسته به خاطر حمایت ارزشمندو بی دریغش تشکر کنم او حتی یک نمایش را هم از دست نداده است!))

مرد ریز نقش برخاست و با لکنت زبان تشکر کرد و گفت: این نهایت شکست نفسی شما را می رساند اما موضوع این است که این جا تنها جایی است که همسرم حتی به فکرش هم نمی رسد دنبالم بگردد!!!)

خدا را شکر که انگیزه ی ما در خدمت به دیگران از دیدگان مردم پوشیده است.

منبع:کتاب ((مثل  زرافه باش,یک سر و گردن از بقیه بالاتر))

جمعه 29 دی 1391برچسب:, :: 8:4 :: نويسنده : یک دوست

قبل از آن که آدرست را عوض کنی تفکرت را عوض کن.

زندگی را باید با تعداد لبخند هایتان اندازه بگیریر، نه با تعداد قطره های اشکتان.

هر کاری را به بهترین شیوه انجام دهید و بعد چتر اغماض را بالای سرتان بگیرید تا باران انتقاد روی سر و گردن شما نریزد.

لحظه ای فکر کنید:"اگر این دست و آن دست ها را متوقف کنید چه قدر می توانید جلو بروید.

برندگان امروز بازندگان دیروز اند.

نامم را پدرم انتخاب کرد ! نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم! دیگر بس است راهم را خودم انتخاب خواهم کرد! دکتر علی شریعتی

هر که از سرنوشت دیگران پند نگیرد،دیگران از سرنوشتش پند خواهند گرفت. بزرگمهر

 به گونه ای آرزو کنید که گویی برای همیشه زندگی خواهید کرد و به گونه ای زندگی کنید که گویی همین فردا خواهید مرد. جمیز دین

به خاطر داشته باشید شما در مقطعی زندگی می کنید که یک روز آن را روزگار خوش گذشته می نامید.

ما چه قدر دیر متوجه می شویم که زندگی و حیات یعنی همان دقایق و ساعت هایی که با شتاب زدگی و بی رحمی انتظار گذشتن آن را داشتیم.دیل کارنگی

در این دنیا هیچ اتفاقی اتفاقی اتفاق نمی افتد.

بازنده ها وقتی شکست می خورند کنار می کشند و برنده ها تا زمان پیروزی شکست می خورند. رابرت کیوساکی

 

جمعه 29 دی 1391برچسب:, :: 7:54 :: نويسنده : یک دوست

سلام . اگه در نوشتن متن ادبی مهارت دارید متن های قشنگ و جذاب و داستان های خودتون رو  اگر کوتاه هستن در نظرات و اگر نه اگردوست داشتین عضو بشین و بنویسید .

ممنون

جمعه 29 دی 1391برچسب:, :: 7:38 :: نويسنده : یک دوست

 یک روز کارمند اداره ی پست به نامه هایی که آدرسی نامعلوم داشت ، رسیدگی می کرد. متوجه نامه ای شد که روی آن با خطی لرزان نوشته بود:نامه ای به خدا

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کند و بخواند در نامه این طور نوشته شده بود:

خدای عزیزم

بیوه زنی 50 ساله هستم که زندگی ام با مستمری بسیار نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود زد. این تمام پولی بود که تا پایان ماه بایستی خرج می کردم. یکشنبه ی هفته ی دیگر عید است و من 2 نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول نمی توانم چیزی بخرم. هیچ کس را هم ندارم که از او پول قرض بگیرم. ای خدای مهربان تو تنها امید من هستی به من کمک کن.

کارمند اداره ی پست تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه ی آن ها جیب خود را جست و جو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند . سر انجام 96 دلار جمع شدکه آن را در پاکتی گذاشتند و به بیوه زن فرستادند.همه ی کارمندان از این توانسته بودند کار خیری انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از ماجرا گذشت.

تا این که نامه ی دیگری از آن بیوه زن به اداره ی پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا

همه ی کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کنند و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:

خدای عزیزم

چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم.با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کنم و روز خوبی را با هم بگذرانیم.من به آن ها گفتم چه هدیه ی خوبی برایم فرستادی، البته 4 دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره ی پست آن را برداشته اند!

جمعه 29 دی 1391برچسب:, :: 7:29 :: نويسنده : یک دوست

روزی پیر مردی اعلام کرد که ثروتش را بین دوستانش تقسیم خواهد کرد به شرطی که بر دوستی آن ها واقف شود.

سال ها می گذرد و پیر مرد در میان زمستان پر از برف و کولاک دار فانی را وداع می گوید. آخرین خواسته ی پیر مرد  ان بود که او را در ساعت چهار صبح به خاک بسپارند.

درست است که عده ی زیادی لاف دوستی با او را زده بودند اما فقط سه مرد و یک زن در ساعت چهار صبح برای مراسم تدفین او حاضر شدند.

موقعی که وصیتنامه ی پیر مرد قرائت شد ، معلوم می گردد پیر مرد وصیت کرده بود ثروتش را به طور مساوی میان کسانی تقسیم کنند که در مراسم تدفین او شرکت خواهند داشت.

نکته ی اخلاقی:اول برادریت را ثابت کن ، بعد ادعای ارث و میراث کن.

 

پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 19:15 :: نويسنده : یک دوست

دانشجویی که سال آخر دانشکده اش را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه ی اول گرفت.

او در پروژه ی خود از 50 نفر خواسته بود تا داد خواستی مبنی بر کنترل سخت یا حذف ماده ی شیمیایی "دی هیروژن مونوکسید"توسط دولت را امضا کنند او برای این در خواست خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:

1 ـ مقدار زیاد آن باعث تعریق و استفراغ می شود.

2 ـ عنصر اصلی باران اسیدی است.

3 ـ وقتی به حالت گاز در آید بسیار سوزاننده است.

4 ـ حتی روی ترمز اتو موبیل هم اثر منفی می گذارد.

5 ـ باعث فرسایش  اجسام می شود.

6 ـ حتی در تو مور های مغز ی هم یافت می شود.

از 50 نفر 43 نفر داد خواست را امضا کردند. 6 نفر اصلا علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر  می دانست ماده ی شیمیایی "دی هیدروژن مونو کسید" در واقع همان آب است!!!

عنوان  پروژه ی دانشجوی فوق ((ما چه قدر زود باور هستیم )) بود!!

پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 19:6 :: نويسنده : یک دوست

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانی از روان پزشک پرسیدم:((شما چه طور می فهمید که یک بیمار روانی به بستری

شدن در بیمارستان نیاز دارد؟))

روان پزشک گفت:ما وان حمام را پر آب می کنیم و یک قاشق چای خوری، یک فنجان و یک سطل جلوی بیمار می گذاریم و از او می خواهیم وان را خالی کند.

من گفتم: آهان !فهمیدم،آدم عادی باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.

روان پزشک گفت:نه ،آدم عادی در پوش ته وان را برمی دارد . شما می خواهید تختتان کنار پنجره باشد؟؟؟

پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 18:52 :: نويسنده : یک دوست

سوال اول - جنگ صد ساله چند سال طول کشید؟

الف:116سال                                                  ب:100 سال

ج:92 سال                                                      د:150 سال

سوال دوم -کلاه های پاناما در چه کشوری تولید می شود؟

الف:برزیل                                                      ب:پاناما

ج:شیلی                                                        د:اکوادر

سوال سوم -روس ها در چه ماهی انقلاب اکتبر را جشن می گیرن؟

الف:ژانویه                                                     ب: اکتبر

ج:سپتامر                                                      د:نوامبر

سوال چهارم -اسم جرج ششم چه بود؟

الف:ادر                                                         ب:مانوئل

ج:آلبرت                                                        د:جرج

سوال پنجم -نام جزایر قناری در اقیانوس اطلس از کدام حیوان گرفته شده؟

الف:قناری                                                    ب:توله سگ

ج:کانگارو                                                      د:موش

جواب ها:

1ـجنگ 100 ساله 116 سال طول کشید(1453 -1337 میلادی)

2 ـکلاه پاناما در کشور اکوادر تولید می شود.

3 ـ انقلاب اکتبر در ماه نوامبر جشن گرفته می شود

4 ـ اسم جرج ششم آلبرت بوده که بعد از رسیدن به پادشاهی به جرج تغیر نام یافت

5 ـ اسم جزایر قناری از کلمه ی لاتین insuiaria canariaبه معنی توله سگ گرفته شده.

نتیجه گیری اخلاقی : این معما در این قسمت آورده شد تا اهمیت ژرف اندیشی و گذارا از سطح اندیشی و عدم فریب توسط ظواهر آشکار می شود. حقایق آن طور که در ظاهر دیده می شود نیستند....

 

پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 10:31 :: نويسنده : یک دوست

خدایا وقتی به طبیعت با عظمتت می نگرمدر میابم که دستان گرمت را می توان لابه لای برگ سبز درختان احساس کنم.

ای خالق مهربانم وقتی زنجیره ی صورتی و سفید گل ها که آسمان را به زمین گره زده است می بینم تو را در کنارم احساس می کنم.

هر روز با چشمانم می بینم که در وقت ،غروب با قلمی نارنجی وزرد و قرمز دامن آسمان را رنگ می زنی.

پاییز را با چشمانم می دیدم که از ملاقات طبیعت برمیگردد،در آن هنگام پرده ی سکوت آسمان  با شکستن بغض های خداحافظی پاییز پاره پاره شد.

آفریننده ی حکیم من عظمت و شکوهت را روی آب دیدم بر روی طبیعت بر روی قانون گیاه.

هر گاه باد خبر رویش شقایقی را به ارمغان می آورد تو را در خنده ی طبیعت دیدم.

 فهمیدم وقتی جیر جیرک لالایی در گوش درخت می خواندتو در قافیه ی آواز جیر جیرکی.

تو را در گریه های ابر،پشت اشک های شب،در لبخند آفتاب، در پرواز برگی خسته،در زوزه های باد و در اراده ی باران هستی.

حضورت را وقتی احساس کردم که هم سفر قاصدک شدم .

 

 

سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, :: 20:32 :: نويسنده : یک دوست

باد را به توفان می سپارم

بهار را به دستان زمستان می سپارم

صدف را به دریا می سپارم

آب را به صداقت می سپارم

دوستی را به دوستم می سپارم

نور را به خورشید می سپارم

لالایی جیر جیر ها را به درختی می سپارم که سایه اش پتوی گرم شب بو هاست

سنگ را به صخره می سپارم

آفتاب را به برگ های خشک پاییزی که مثل فرشی زیر پایت تکان می خورد می سپارم

شقایق را به می سپارم به نسیمی که بالین ابر های آسمانی است

غصه ها را به باران می سپارم

گریه هایم را به لبخند می سپارم

کوه را  می سپارم به پارچه ی آبی لباس رودخانه ای که در کنارش در انتظار پرنده ای تشنه می نشیند.

قلبم را به شادی می سپارم

تو را می سپارمت به خدا....

او که همه چیز را ،همه کس را می سپارد به من و تو و....

 

 

چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 15:11 :: نويسنده : یک دوست

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.
یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند.
تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود.
اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد.
و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند.
از همسر ...
خانواده و ...
هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.
بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.
این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت.
مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند.
درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد.
همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد.
یک روز صبح ...
پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود.
پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.
پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.
آن مرد به آرامی و با درد بسیار ...
خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.
بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد.
مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟
پرستار پاسخ داد: "شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.
آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند."

 

سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 22:25 :: نويسنده : یک دوست

 

توی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن .
و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه !
یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود ؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت :
" این ؛ منصفانه نیست !
چرا همه پا روی من می ذارن تا تو رو تحسین کنن ؟!
مگه یادت نیست ؟!
ما هر دومون توی یه معدن بودیم , مگه نه ؟
این عادلانه نیست !
من خیلی شاکیم ! "
مجسمه لبخندی زد و آروم گفت :
" یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه , چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟ "
سنگ پاسخ داد :
" آره ؛ آخه ابزارش به من آسیب میرسوند . "
آخه گمون کردم می خواد آزارم بده .
آخه تحمل اون همه درد و رنج رو نداشتم . "
و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که :
" ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه .
به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم .
به طور حتم در پی این رنج ؛ گنجی هست .
پس بهش گفتم :
" هرچی میخوای ضربه بزن ؛ بتراش و صیقل بده ! "
و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم .
و هر چی بیشتر می شدن ؛ بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم !
پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کنن
آره عزیز دلم ! رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو .
و ... یادمون باشه قراره اون قدر خوشگل بشیم که خودمون هم نمی تونیم از الان باور و تصور کنیم .
پس بیا ازین به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام کنیم و بگیم : خوش اومدی و از خودمون بپرسیم :
" این بار اون لطیف بزرگ چه موهبت و هدیه ای برامون فرستاده ؟ "

منبع: داستان های روزانه

 

دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 15:46 :: نويسنده : یک دوست

 

 

توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد كه خيلي مغرور ولي عاقل بود

يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود
شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟
چرا چيزي روي آن نوشته نشده است ؟
فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت: من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد
شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد و چه جمله اي به او پند ميدهد؟
همه وزيران را صدا زد وگفت
وزيران من هر جمله و هر حرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد
وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد
دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل كشور جمع كنند و بياوند
وزيران هم رفتند و حکیمان کل کشور را آوردند
شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت
هر كسي يه چيزي گفت
باز هم شاه خوشش نيامد
تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم
گفتند تو با شاه چه كاري داري؟
پير مرد گفت برايش يه جمله اي آورده ام
همه خنديدند و گفتند تو و جمله، اي پير مرد تو داري ميميري تو راچه به جمله
خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها را راضي كند كه وارد دربار شود
شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟
پير مرد گفت
جمله من اينست
"هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفع ماست"
شاه به فكر رفت و خيلي از اين جمله استقبال كردو جايزه را به پير مرد داد پير مرد در حال رفتن گفت
ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست
شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟
تو سر من كلاه گذاشتي
پير مرد گفت نه پسرم
به نفع تو هم شد چون تو بهترين جمله جهان را يافتي
پس از اين حرف پير مرد رفت
شاه خيلي خوشحال بود كه بهترين جمله جهان را دارد
دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد ميگفت:
هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفند و آن را ميگفتند كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
يه روز پادشاه در حال پوست كندن سیبی بود
كه ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد
شاه ناراحت شد و درد مند
وزيرش به او گفت
هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست
شاه عصباني شد و گفت
انگشت من قطع شده تو ميگوئي كه به نفع ما شده
به زندانبان دستور داد تا وزير را به زندان بيندازد و تا او دستور نداده او را در نياورند
چند روزي گذشت
يك روز پادشاه به شكار رفت و در جنگل گم شد
تنهاي تنها بود ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او را گرفتند و مي خواستند او را بخورند
شاه را بستند .
اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كه خورده ميشود تمام بدنش سالم باشد
ولي پادشه دو تا انگشت نداشت
پس او را ول كردند تا برود
شاه به دربار باز گشت و دستور داد كه وزير را از زندان در آورند
وزير آمد نزد شاه و گفت با من چه كار داري؟
شاه به وزير خنديد و گفت
اين جمله اي كه گفتي هر اتفاقي ميافتد به نفع ماست درست بود
من نجات پيدا كردم و اين به نفع من شد
ولي تو در زندان شدي اين چه نفعي است
شاه اين راگفت و او را مسخره كرد
وزير گفت اتفاقاً به نفع من هم شد
شاه گفت چطور؟
وزير گفت شما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد
ولي آنجا من نبودم
اگر مي بودم آنها مرا ميخوردند
پس به نفع من هم بوده است
وزير اين را گفت و رفت .

منبع: داستان های روزانه

یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 16:7 :: نويسنده : یک دوست

 چون مارا به دنیا می آورند و بالافاصله با لبخند می پذیرند.

چون شیشه ی شیر را قبل از این که توی حلق ما بریزندپشت دستشان می ریزند.

چون وقتی توی اتاق خرابکاری می کنیم زیاد با ما بد اخلاقی نمی کنند و آبروی ما را نمی برند.

چون وقتی تب می کنیم آن ها هم عرق می ریزند.

چون وقتی توی مهمانی خجالت می کشیم و توی گوششان می گوییم: سیب می خواهم. با صدای بلند می گویند: بی زحمت یک سیب به این بچه بدهید . و مارا عصبانی می کنند.

چون وقتی تازه ساعت 11 شب یادمان می افتد که فلان کار را باید فردا به مدرسه تحویل دهیم"، بعد از یک تشر خودشان هم پا به پای ما زحمت می کشندتا همان نصف شب کارمان تمام شود.

چون وسط سریال های ملو درام گریه می کنند.

چون وقتی غذا می پزنددر قابلمه را که باز می کنی می خواهی هر چه زود تر غذا را با قابلمه قورت بدهی.

چون وقتی مریض می شوند و از ما می خواهند بک لیوان آب برایشان بیاوریم جوری تشکر می کنند که احساس می کنیم قهرمان بزرگی هستیم!!!

چون....

چون....

چون مادرند!!!!

 

 

پيوندها
  • اون بالا ها
  • تبادل لینک
  • ساعت رومیزی ایینه ای
  • رقص نور لیزری موزیک

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اون بالا بالا ها و آدرس زهراگلی.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 14
بازدید هفته : 33
بازدید ماه : 40
بازدید کل : 20223
تعداد مطالب : 75
تعداد نظرات : 27
تعداد آنلاین : 1

دریافت کد پیغام خوش آمدگویی