وقتی خورشید طلوع می کند در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بیتابم، که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه. درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید اگر دوست داشتین نظر بدین خوش حال میشم .ممنون برای تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات یادتون نره آخرین مطالب
نويسندگان یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 15:36 :: نويسنده : یک دوست
من نمی دان که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟؟ چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید واژه را باید شست. واژه باید خود باد واژه باید خود باران باشد. چتر ها را باید بست . زیر باران باید رفت. فکر را خاطره را زیر باران باید برد. با همه مردم شهر زیر باران باید رفت. دوست را زیر باران باید جست. زیر باران باید بازی کرد . زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد نیلوفر کاشت. زندگی تر شدن پی در پی، زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است. ای کریم روزی بخش ای که به من تلاش کردن آموختی تا دستان خالی ام راپر کنم و لذت بخشش به من چشاندی تا روزی ام را بادیگران قسمت کنم ، تو را سپاس سپاس که سفره ام را به نان حلال آراستی و مرا از بخشش دیگران بی نیاز ساختی سپاس که بهار را در آغوش طبیعت سبز آفریدی . سپاس ای بخشنده ترین و ای پاک ترین. تو را سپاس که کامل ترین دین را نصیبم ساختی و مرا دوستدار دینت قرار دادی. سپاس که آشنایی با محمد و آل او را روزی ام ساختی و محبت آنان را در قلبم انداختی. نمی دانم چگونه سپاست بگویم!!؟؟ ای مهربان ترین مهربان ها هر روز که برخیزم دستان پر مهرت را در بوی شقایق ها لمس می کنم در نگاه آسمان. سپاس برای همه ی چیز تا بینهایت سپاس...... شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 20:37 :: نويسنده : یک دوست
چرا لباس آسمان همیشه آبی است؟ چرا خورشید هر روز پشت پنجره منتظر میماند؟ چرا مادر آسمان هیچ گاه خیس نمی شود؟ چرا کوچه ی دل تنگی های ابر همیشه بن بست است؟ چرا آفتاب پشت نقاب شب قایم می شود؟ چرا خط رد پای نارنجی آفتاب هنگام غروب روی زمین نمی افتد و فرشی از نور زیر پای آدم ها پهن نمی کند؟ چرا هر گاه بادکنکی را به سمت آسمان رها می کنی حتی باد پستچی هم نمی تواند آن را بازگرداند؟ چرا آسمان آخر ندارد؟ چرا پولک لباس سیاه شب هیچ وقت نمی ریزد؟ دلیل همه ی این سوال ها این است که آسمان دلی دارد به وسعت هزاران آسمان. آسمان بدون منت محبتش را درخت سایه اش را و باران برکتش را به تو می بخشند. تو چه چیزی داری تا ببخشی؟؟ سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 12:41 :: نويسنده : یک دوست
استاد: وقتی بزرگ شی چه میکنی ؟ شاگرد: عروسی! استاد: نخیر منظورم اینه که چی میشی ؟ شاگرد: داماد! استاد: اوووف ،منظورم اینه وقتی بزرگ شی چی حاصل میکنی؟ ... شاگرد: بچه استاد: احمق ، وقتی بزرگ شی برای پدر و مادرت چه میکنی ؟ شاگرد: عروس میگیرم! استاد: لعنتی ، پدر و مادرت در آینده از تو چی میخواهند ؟ شاگرد : نوه...!! سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 12:37 :: نويسنده : یک دوست
بارش، زیادی سنگین بود و سر بالایی، زیادی سخت ... دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد. نفس نفس می زد؛ اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید. دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد. نسیم دانه ی گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم، نفس خداست. مورچه دوباره دانه را بر دوش گذاشت و به نسیم گفت: "گاهی یادم می رود که هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی." نسیم گفت: "همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای؟!" مورچه گفت: "این منم که گم می شوم. بس که کوچکم. نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد." نسیم گفت: "اما نقطه، سرآغاز هر خطی است" مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت: "اما من سرآغاز هیچم. ریز و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد ..." نسیم گفت: "چشمی که سزاوار دیدن است، می بیند. چشم های من همیشه بیناست." مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت و شوق ادامه ی گفتگو در او همچنان زبانه می کشید. پس دوباره گفت: "زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست." نسیم گفت: "اما تو اگر نباشی پس چه کسی دانه ی گندم را بر دوش بکشد و راه ورود نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای تو است. در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است." مورچه خندید و دانه ی گندم دوباره از دوشش افتاد. نسیم دانه را به سمتش هل داد. هیچ کس نمی دانست که در گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم گفتگوست ... سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 12:22 :: نويسنده : یک دوست
زندگی گلی است که برای هر کس رنگش متفاوت است برای بعضی ها زندگی سبز است این جور آدم ها آدم هایی هستند که سبز فکر می کنند دستشان را به طبیعت کوک زده اند و هر شب با لالایی جیر جیرک می خوابند. زندگی برای بعضی ها سفید است و اگر لکه ای رویش باشد خیلی زود و به راحتی دیده می شود. آدم هایی که زندگیشان آبی فیروزه ایست هم کم نیستند، آدم هایی که دوست آسمانند و مادر باران. زندگی بعضی انسان ها خاکستری است.مه همه جای آن را فرا گرفته است این جور آدم ها نیاز به تحولی بزرگ دارند باید چشمانشان را بشویند تا درست ببینند. اما دقت کرده اید که هر کدام از ما زندگیمان هر رنگی هم باشد دوست داریم بهتر باشد یا شاید بعضی وقت ها به این فکر می کنیم اگر جای او بودم ...... نگوییم ای کاش زندگیمان بهتر بود بخواهیم خودمان بهتر شویم. برای بهتر بودن باید جذابیت ها را دید و برای دیدن جزابیت ها اول باید جذاب بود. و برای جذاب بودن هم باید بخواهیم که درست و آدم وار زندگی کنیم.!!! سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 11:29 :: نويسنده : یک دوست
زن و شوهری بیش از 60 سال در کنار هم با خوبی و خوشی زندگی می کردند و هیچ چیز را هم از هم پنهان نمی کردند به جز یک چیز جعبه کفشی که بالای کمد پیر زن بود و به شوهرش گفته بود هیچ گاه در جعبه را باز نکند و درباره ی آن هم چیزی نپرسد. پیر مرد آن جعبه را نادیده گرفت تا این که روزی پیر زن سخت بیمار شد و در بستر بیماری افتاد و پزشکان از اوقطع امید کرده بودند. شوهرش جعبه کفش را برایش آورد و در آن را باز کرد جز 2 عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 90 هزار دلار چیز دیگری در آن نبود پیر مرد درباره ی آن از همسرش پرسید. پیر زن جواب داد: وقتی تازه ازدواج کرده بودیم مادربزرگم به من گفت: راز خوشبختی در آن است که هیچ گاه مشاجره ای با هم نداشته باشید و گفت هر گاه از دست شوهرت عصبانی شدی سکوت کن و فقط یک عروسک بافتنی بباف. پیر مرد خوش حال شد که همسرش فقط دو بار از دست او ناراحت شده است . بعد گفت: این همه پول چیست؟؟ پیر زن جواب داد پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام!!!!!!! فقط یک لحظه !!! یک لحظه عصبانیت می تواند تمام زندگیت را به باد دهد. تمام آرزو هایت را ، تمام امید هایت را هر گاه عصبانی شدی اول به عاقبت کاری که می کنی فکر کن. این لحظه برای تو لحظه های طلایی است..!!!
در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند
یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 16:10 :: نويسنده : یک دوست
چند روزی بیشتر از تولد برارد کوچک تر ساکی کوچولو نگذشته بود که ساکی کوچولو از پدر و مادرش درخواست کرد اجازه بدهند او با کودک تنها باشد. اما مادر و پدرش فکر می کردند ساکی کوچولو هم مثل بچه های 4چهار ،پنج ساله ی دیگر به برادرش حسودی می کند و می خواهد آسیبی به او برساند به همین دلیل جوابشان نه بود. اما آثاری از حسادت در رفتار ساکی کوچو.لو دیده نمی شد با برادرش بسیار مهربان و خوش رفتار بود وهر روز اشتیاقش برایتنها ماندن با برادرش زیاد تر می شد . پس مادر و پدر تصمیم گرفتند او را با برادرش تنها بگذارند ساکی کوچولو از این که می توانست با کودک تنها باشد بسیار خوش حال شد. در به طور کامل بسته نشده بود و مادر و پدر از لای در یواشکی او را می دیدند. ساکی کوچولو سرش را نزدیک کودک کرد و گفت: نی نی گوچولو به من بگو خدا چه جوریه؟؟!!!!! داره یادم میره!!!!!!! شنبه 9 دی 1391برچسب:, :: 19:46 :: نويسنده : یک دوست
یک انسان سالم : 1ـامکانات،خواسته ها،توانایی ها،اهداف و علایق خود را میشناسد. 2-در برابر وقایع و اتفاقات سخت زندگی احساس یاس و نا امیدی نمی کند. 3- از زندگی بیشتر احساس رضایت و خوشبختی می کند و کمتر گرفتار نارضایتی و نا خوشنودی می شود. 4-قادر به برقراری ارتباطات و مناسبات دوستانه و صمیمی با دیگران است. 5-خود عهده دار زندگی خویشتن است. 6-خود و دیگران را دوست دارد و از محبت کردن به آن ها لذت می برند. 7-به ماهیت وجودی خود پی برده ،بد و خوب خود را میشناسد و آن را قبول دارد. 8-آشفتگی ها و ناراحتی های خود را به نحوه قابل قبول و جامعه پسند آشکار میسازد 9-توانایی خود کنترلی خوبی دارد، در تنهایی و در جمع احساس شادی و خوشی می کند. 10-واقعیت ها را همان گونه که هست می پذیرد. 11-دیگران را تحقیر نمی کند و برای خود مزیتی قائل نمی شود. 12-اجازه نمی دهند تحت سلطه دیگران قرار گیرند و دیگران را هم تحت سلطه ی خود قرار نما دهند. 13-از هر فرصتی برای دور شدن از نگرانی و رسید به شادی استفاده می کند اما بذله گویی او موجب آزار و اذیت دیگران نمی شود. 14-اجازه تقویت حالت هایی نظیر بد بینی،سوء ظن،غرور ،نخوت،رشک،حسد،خود خواهی و هیجان های منفی از این قبیل را در خود نمی دهد. 15-دیگران از دست و دل و زبان ،پندار و کردارش در امانند. جمعه 8 دی 1391برچسب:, :: 11:1 :: نويسنده : یک دوست
می خواستم به دنیا بیایم در زایشگاه عمومی.پدربزرگم به مادرم گفت:فقط زایشگاه خصوصی!!!! مادرم گفت: چرا؟؟!!پدر بزرگم گفت:مردم چه می گویند؟؟ می خواستم به مدرسه بروم همان مدرسه ی سر کوچیمان مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی!! پدرم گفت : چرا؟؟مادرم گفت: مردم چه می گویند؟؟؟ می خواستم بروم رشته ی انسانی پدرم گفت:فقط ریاضی !!! گفتم : چرا؟؟ پدرم گفت مردم چه می گویند؟؟ می خواستم با دختری روستایی ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم!!! گفتم :چرا؟؟ گفت : مردم چه می گویند؟؟ می خواستم پول عروسیم را سرمایه ی زندگیم کنم. پدرم گفت:مگر از روی نعش ما رد شوی!! گفتم : چرا؟؟ گفت : مردم چه می گویند؟؟ می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای ساده پایین شهر اجازه کنم همسرم گفت: به همین سادگی شکست خوردی ؟ گفتم چرا؟؟ گفت: مردم چه می گویند؟ می خواستم به اندازه ی وسعم ماشینی مدل پایین بخرم تا عصای دستم باشد همسرم گفت: وای بر من!!! گفتم : چرا؟؟ گفت: مردم چه می گویند؟؟ می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد پسرم گفت: پایین قبرستان.همسرم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟؟زنم گفت: مردم چه می گویند؟؟؟ مردم . برادرم برای مراسم ترحیمم مراسم ساده ای در نظر گرفت خواهرم اشک ریخت و گفت : مردم چه می گویند؟؟ از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟؟ خودش سنگ قبری برام سفارش داد که عکسم رویش حک شده بود حالا من اینجا در خانه ای تنگ حفره دارم و تمام سرمایه ی زندگیم یک جمله بود:مردم چه می گویند؟؟؟ مردمی که این قدر به فکرشان بودیم حالا حتی یادمان هم نیستند..!!!!! چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 15:56 :: نويسنده : یک دوست
آدم های زیادی برای خوندن دعای بارون به بالای کوه میرن اماتنها کسانی که با خود چتر می برند به خدا ایمان دارند!!! چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 15:47 :: نويسنده : یک دوست
فرشته فراموش کرد. فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت: خدایا، میخواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه میخواهم و مهلتی کوتاه. دلم بیتاب تجربهای زمینی است. خداوند درخواست فرشته را پذیرفت. فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا میسپارم؛ این بال ها در زمین چندان به کار من نمیآید. خداوند بالهای فرشته را بر روی پشتهای از بالهای دیگر گذاشت و گفت: بالهایت را به امانت نگاه میدارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند، زیرا که خاک زمینم دامنگیر است. فرشته گفت: بازمیگردم، حتما بازمیگردم. این قولی است که فرشتهای به خداوند میدهد. فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بیبال تعجب کرد. او هر که را میدید، به یاد میآورد. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمیفهمید چرا این فرشتهها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت برنمیگردند. روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمیآورد؛ نه بالش را و نه قولش را. فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند. فرشته هرگز به بهشت برنگشت یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, :: 21:3 :: نويسنده : یک دوست
دنیا خیلی کوچولو است. دنیا را با می کروسکوپ های خیلی قوی هم نمی توان دید دنیا پشت چادر آسمان قایم شده است. همه دنبالش می گردند ولی دنیا زرنگ تر از این حرف هاست گاهی پشت پرده ی اشک های یک مادر قایم می شود و گاهی در زیر گرمای دستان پدر بعضی ها همه ی دنیا را دارند دنیا کنارشان است اما باز هم آن را نمی بیند باز هم دنبالش می گردند. صورتگر ماهر طبیعت با قلم دنیا صحنه ی شگرف غروب را با رنگ های قرمز و زرد و نارنجی رنگ می زند دنیا را رنگ می کند ، تا آدم ها ببینند که چه قدر خوش بختند ببینند همه ی دنیا را دارند پول همه ی دنیا نیست چون دنیا کوچولو پول دوست ندارد هیچ وقت پشت پول ها قایم نمی شود از بوی پول بدش می آید. دنیا کنارت است .!!! چرا آن را نمی بینی؟؟؟؟؟!!!! یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, :: 15:39 :: نويسنده : یک دوست
روزی از روز ها باد هو هو کنان در هوا می رفت و شعر زندگی را برای خودش می خواند به سرزمینی رسید که سال ها بود خورشید گلویش را گرفته بود و داشت از تشنگی و بی آبی می مرد انگار داشتند توی دل باد لباس می شستند ترس همه ی وجودش را گرفت داد زد کسی اینجا نیست؟ جوابی نشنید دوباره پرسید : کسی این جا نیست که جواب من رو بده؟؟؟ سکوت تلخی چاشنی و جودش شد چشمانش را بست با صدایی ناگهان چشمانش را باز کرد سنگی را جلویش دید سنگ با صدایی بلند گفت: سلام من سنگم سال ها بود این در این سرزمین خشک بادی نیامده بود . تعجب می کنم به زودی تو هم من را با این بیابان خشک تنها می گذاری!!! باد جلو تر آمد بعد نگاهی به سنگ کرد و گفت: من داشتم از این جا رد می شدم دیدم کسی نیست می خواستم راهم را کج کنم و بروم از آشنایی با تو خوش بختم! سنگ گفت: به هر حال به سرزمین تشنگی خوش آمدی . ناگهان طوفانی به پا شد طوفان خشمگین بود و خشم جلوی چشم هایش را گرفته بود انگار از چیزی ناراحت بود چند ثانیه بعد سنگ را از جا بلند کرد سنگ نمی توانست نفس بکشد باد گفت هر جوری که شده این جا ها را می گردم و کسی را میابم که کمی نفس داشته باشد به تو قرض بدهد!!!! سنگ نمی توانست حرف بزند لبخندی زد انگار حرف هایش توی گلویش جمع شد بود می خواست بگوید کسی این جا نیست اما نمی توانست. باد رفت همه جا را گشت بوته ای خود رو را دید بوته خواب بود باد دور و برش چرخید و به او گفت: وقت خواب نیست بلند شو کسی نفس می خواهد. بوته گفت : کیست که مرا از خواب شیرنم بیدار کرده؟؟؟ نفسم کجا بود؟؟ برو و راحتم بگذار!!! باد بسیار ناراحت بود پرواز کرد با خودش گفت : دل بوته سنگ بود تنها کمی از نفسش را می داد سنگ زنده می ماند. سنگ آرام آرام چشمانش را می بست داشت با دنیاخداحافظی می کرد که ناگهان احساس کرد دارد نفس می کشد شاداب شد چشمانش را که باز کرد باد را ندید اکنون باد در نفس های سنگ زنده بود . باد تمام نفسش را به سنگ قرض داده بود. شنبه 25 آذر 1391برچسب:, :: 18:37 :: نويسنده : یک دوست
دوست خوب چیست ،جز انعکاس نگاه تو در نگاه او؟ دوست خوب چیست ، جز به ترکیب یک نواخت زندگی نور هم پاشیدن؟ دوست خوب چیست، جز همیار روز های سختی؟ دوست خوب چیست،جز در باران عاشقی از باران رحمت سیراب گشتن؟ دوست خوب چیست ، جز در هیاهوی ابرها قدم زدن؟ دوست خوب چیست، جز این که حس کنی بوی باران می دهی؟ دوست خوب چیست ، جز این که چشمانت را ببیندی و خودت را در خودت جست و جو کنی؟ دوست خوب چیست، جز رهایی از زنجیره های تو در توی دنیا و به آغوش آسمان پر زدن؟ دوست خوب چیست، جز کسی که قدم هایت را در راه خدا استوار تر و ایمانت را پایدار ترسازد و به تو بیاموزد چگونه به دیگران بیاموزی؟ دوست را خودت انتخاب می کنی اما آن چه آز او میاموزی بسته به انتخاب اولت است پس با عقلت انتخاب کن نه با دلت!! جمعه 24 آذر 1391برچسب:, :: 16:13 :: نويسنده : یک دوست
تلفن رو برداشتم شماره ی خدا رو گرفتم شماره ی ساده ای بود یک کلمه نماز فکر می کردم خط ها شلوغ باشه برای این که خیلی ها در هر روز به خدا زنگ می زنن منتظر بودم بوق اشغال پخش بشه اما نه بر خلاف انتظارم ارتباط سریعا وصل شد خدا تلفن رو برداشت گفت : خوش اومدی این جا آسمون خداست حرف دلت رو بزن مهم نیست کی باشی چه شکلی باشی کجایی باشی چه زبونی داشته باشی فقط هر چی دوست داشتی بگو ما این جا همه ی زبون ها رو می فهمیم شروع کن نمی خای جواب سلامم رو بدی؟؟؟؟ گفتم : سلام این جا واقعا آسمون خداست گفت : بله گفتم: خدایا ممنون به خاطر همه چیز . منو ببر به راهی که خودت دوست داری نمی خام ازت دور بشم خدایا کجایی؟؟ چرا جواب نمی دی؟؟ گفت: منتظرتم یادت نره باز هم به من زنگ بزنی تو آسمون خدا همه رو راه می دن تلفن همه رو جواب میدن آرام صدای بوق رو شندم اما حضورش رو کنارم حس می کردم شما هم امتحان کنید یه زنگ به خدا بزنید امتحانش ضرری نداره!!!!
جمعه 24 آذر 1391برچسب:, :: 10:33 :: نويسنده : یک دوست
اهل کاشانم. ادامه دارد..... جمعه 24 آذر 1391برچسب:, :: 9:46 :: نويسنده : یک دوست
1 _ کسی را که دوست داری رهایش کن که اگر سوی تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده.شکسپیر 2 _ در عجب از این زنان که از خدا ی به این بزرگی فقط یک شوهر منی خواهند و از شوهری به این درماندگی همه ی دنیا را!!!!!! شکسپیر 3 _ افتادن در گل و لای ننگ نیست ننگ آن است که در آن بمانی .مثل آلمانی 4 _ آن کس که اراده و استقامت دارد روی شکست را نمی بیند. موریس مترلینگ 5 _ زندگی ما زاییده اندیشه ی ماست. مارک اورل 6 _مرگ با عزت اگر خونین است بهتر از زندگی ننگین است . امام حسین (ع) 7 _ اگر در کار ما اگر نباشد به طور یقین پیروز خواهیم شد. نلسون 8 _ باید درک کرد و دوست داشت نه این که دوست داشت و درک کرد. ابو علی سینا 9 _شاد کردن دیگران نه خرجی دارد و نه زحمتی , یک لبخند کافیست 10 _ خوشبختی یعنی هماهنگی با حوادث روزگار. فلوبر جمعه 24 آذر 1391برچسب:, :: 8:3 :: نويسنده : یک دوست
به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم . . . خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده. زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد. آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند. به ارتوپد رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم. بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم. زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم خدای مهربانم برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد. به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم. هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم. زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم. پيوندها
|
|||
![]() |