وقتی خورشید طلوع می کند در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بیتابم، که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه. درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید اگر دوست داشتین نظر بدین خوش حال میشم .ممنون برای تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات یادتون نره آخرین مطالب
نويسندگان یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, :: 15:39 :: نويسنده : یک دوست
روزی از روز ها باد هو هو کنان در هوا می رفت و شعر زندگی را برای خودش می خواند به سرزمینی رسید که سال ها بود خورشید گلویش را گرفته بود و داشت از تشنگی و بی آبی می مرد انگار داشتند توی دل باد لباس می شستند ترس همه ی وجودش را گرفت داد زد کسی اینجا نیست؟ جوابی نشنید دوباره پرسید : کسی این جا نیست که جواب من رو بده؟؟؟ سکوت تلخی چاشنی و جودش شد چشمانش را بست با صدایی ناگهان چشمانش را باز کرد سنگی را جلویش دید سنگ با صدایی بلند گفت: سلام من سنگم سال ها بود این در این سرزمین خشک بادی نیامده بود . تعجب می کنم به زودی تو هم من را با این بیابان خشک تنها می گذاری!!! باد جلو تر آمد بعد نگاهی به سنگ کرد و گفت: من داشتم از این جا رد می شدم دیدم کسی نیست می خواستم راهم را کج کنم و بروم از آشنایی با تو خوش بختم! سنگ گفت: به هر حال به سرزمین تشنگی خوش آمدی . ناگهان طوفانی به پا شد طوفان خشمگین بود و خشم جلوی چشم هایش را گرفته بود انگار از چیزی ناراحت بود چند ثانیه بعد سنگ را از جا بلند کرد سنگ نمی توانست نفس بکشد باد گفت هر جوری که شده این جا ها را می گردم و کسی را میابم که کمی نفس داشته باشد به تو قرض بدهد!!!! سنگ نمی توانست حرف بزند لبخندی زد انگار حرف هایش توی گلویش جمع شد بود می خواست بگوید کسی این جا نیست اما نمی توانست. باد رفت همه جا را گشت بوته ای خود رو را دید بوته خواب بود باد دور و برش چرخید و به او گفت: وقت خواب نیست بلند شو کسی نفس می خواهد. بوته گفت : کیست که مرا از خواب شیرنم بیدار کرده؟؟؟ نفسم کجا بود؟؟ برو و راحتم بگذار!!! باد بسیار ناراحت بود پرواز کرد با خودش گفت : دل بوته سنگ بود تنها کمی از نفسش را می داد سنگ زنده می ماند. سنگ آرام آرام چشمانش را می بست داشت با دنیاخداحافظی می کرد که ناگهان احساس کرد دارد نفس می کشد شاداب شد چشمانش را که باز کرد باد را ندید اکنون باد در نفس های سنگ زنده بود . باد تمام نفسش را به سنگ قرض داده بود. نظرات شما عزیزان: پيوندها
|
|||
![]() |